جدول جو
جدول جو

معنی درهم فکندن - جستجوی لغت در جدول جو

درهم فکندن
(لَ / لِ گُ کَدَ)
به هم پیوستن:
ببین تا یک انگشت از چند بند
به اقلیدس صنع درهم فکند.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درهم کردن
تصویر درهم کردن
مخلوط کردن، آمیخته کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ مَ دَ)
آمیختن. مخلوط کردن. ادغام. داخل یکدیگر کردن: صد هزار سلسلۀ لطف درهم افکند تا نظاره را به منظر انیق در لجۀ عمیق کشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 330) :سلق، قطب، درهم افکندن گوشۀ جوال را. (منتهی الارب). نزع، درهم افکندن قومی. (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(لَ/ لِ گِ رِ تَ)
فشردن:
بنازم دستی که انگور چید
مریزاد پائی که درهم فشرد.
حافظ (دیوان چ انجوی ص 273)
لغت نامه دهخدا
(لَ/ لِ کَ دَ)
درهم افتادن. در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. (از ناظم الاطباء) ، بهم برآمدن. درهم آویختن. جنگ کردن به ریشاریش. بهم تاختن: خواست تا دیگر بار زخمی زند لشکر درهم فتادند و غلبه و ازدحام فریقین مانع شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند درهم به منقار و چنگ.
سعدی.
و رجوع به درهم افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(رِ کَ شُ دَ)
دام افکندن. دام نهادن. دام گستردن. پهن کردن دام. تله نهادن. تعبیه کردن دام. فرونهادن دام. دام چیدن.
- دام درافکندن، دام نهادن:
دام درافکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ دَ)
مختلط کردن. آمیختن. ممزوج نمودن. (ناظم الاطباء). مخلوط کردن. ممزوج کردن. خلط کردن. مزج کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پریشان کردن. آشفته خاطر ساختن: از من دستوری بایست به آمدن و اگر دادمی آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525) ، فروگذاشتن. بستن و کنار گذاشتن. درهم پیچیدن و به یکسو نهادن:
دهد نغمه ای نالۀ زار را
که ناهید درهم کند تار را.
ظهوری (از آنندراج).
گاه گاهی کز هجوم عیش یاد غم کنم
گریه را شاداب سازم خنده را درهم کنم.
طالب آملی (از آنندراج).
تلحیج، لحوجه، درهم کردن و آمیختن خبری را و آشکار کردن خلاف آنچه در دل است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ایجاد گره. تولید عقده، گره فکندن بر دل، غمگین ساختن. اندوهگین کردن دل:
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از درهم کردن
تصویر درهم کردن
آمیختن، مختلط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ایجاد گره کردن، مشکل کردن امری را سخت کردن کاری را یا گره افکندن بر دل. غمگین ساختن
فرهنگ لغت هوشیار